E2. It's coming in softly on the wings of a bomb
این آخرین طبقهایه که ممکنه این کتابخونه داشته باشه. پاهامو از بین میلههای محافظ رد کردم و مثل یه گربهی خسته ولو شدم. قالیچهی دستبافت نشستن طولانی رو برام راحت کرده. پیشونیمو تکیه دادم به میلهی چوبی. پشت سرم چندتا کتاب نیمه باز و بسته روی میز رها شدن. یه کتاب خستهکننده کنارمه که ظرف غذا و بطری آبم رو روش گذاشتم. خمیازه میکشم. هوا یه خنکی کرختکننده داره. اونقدر که انگار خودم رو نمیتونم حس کنم. دستهای قلاب شدهم رو بالای سرم میکشم و یه کش و قوس خسته انجام میدم. دوباره پیشونیمو تکیه میدم به میله. یه فاصلهی عظیم هست بین من و بقیهای که توی سرسرا میچرخن. اگه از اینجا بپرم، سالم بهشون میرسم؟ شاید باید از پلهها برم. وقتی به اون پایین برسم، هنوز کسی منتظرم هست؟ رسیدن برام مهمه یا فقط به رفتن فکر میکنم؟ سرمو میچرخونم به سمت قفسههای پشت سرم. این کتابها دیگه چیزی برای یاد دادن به من ندارن. همینطور قدرتی برای هول دادنم. سوز سردی از پنجره میاد. پاهامو جمع میکنم و خودمو بغل میگیرم. مثل یه گهوارهی کند تکون میخورم. چیزی اون پایین هست که این بالا نشه پیداش کرد؟ صدای خنده و حرف زدن از طبقهی همکف میاد. به تراسهای دیگه نگاه میکنم، تو هر کدوم یه نفر تنها کتابها رو ورق میزنه. بعضی جاها دو یا سه نفر آروم در حال حرف زدنن. به غذای دست خوردهی دوستم نگاه میکنم. کتابهاش رو مرتب یه گوشه گذاشته. دوتا خورهی کتاب بودیم که کتابخونه بهشت این دنیایی ما بود. اما اون کی از کنارم رفت؟ چطور مطمئن شد زمان رفتن بین آدمای سرسرا رسیده؟ راستی، پرید، یا پرواز کرد؟
دوباره به پایین نگاه میکنم. اونجا همه چیز رنگیه، مثل جشنوارهی رنگ هند. و اینجا فقط یه کتاب هست که تو یه مدار متفاوت از بقیه کتابها قرار گرفته. همونی که از وقتی چشمم به عنوانش افتاد نتونستم زمینش بذارم. چند فصل اول رو که خوندم، گذاشتمش لبهی تراس. منتظر لحظهای که سقوط کنه. هولش میدم جلوتر. باهاش بازی میکنم. انگشت سبابه رو میذارم روی جلدش و با یه ریتم آروم و منظم، هربار بیشتر و بیشتر به سمت دنیای بیرون خمش میکنم. کتاب جلوتر میره، خیلی جلو . اونقدر که میترسم بیافته... می ترسم؟ قلبم دوتا ضربه رو یکی میکنه. دو دستی چنگ میزنم بهش. میارمش عقب چون میدونم شاید الان نتونم همش رو بخونم، ولی نمیتونم از دستش بدم. یک آن، به نظر میرسه با ادامه دادن اینجا موندنم، هر لحظه ممکنه همهی تصوراتم از دستم بره. این تراس خلوت و پر از کتاب داره جادوی خودش رو کم کم از دست میده. بهتره قبل از اینکه شروع کنم به چشم زندان دیدنش از اینجا برم.