نـــ یـــ و اِ ل

E6. بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند...؟

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ق.ظ

-کاش در باز شه، یکی بیاد داخل و بگه این کار رو بکن، از اون محیط فاصله بگیر، با فلان آدم قطع رابطه کن، بگه که بمون یا برو و چه کار کن بقیه زندگیتو.

تلفن رو یه گوشه انداخت و نشست لبه­ ی تخت. خط کوچیک بین ابروهاش می­ گفت که ذهنش درگیر موضوع مهمیه. توی سکوت اتاق فکر کردم: ایول، چه ایده­ ی خوبی! از اون لحظه، ما دو نفر این آرزو رو روزهای زیادی تکرار کردیم. نوشتیم، گفتیم. و بعدش فهمیدم که نه، ته دلم واقعا رضا نیست به این قضیه. اصلا برای همینه که وقتی تو یه چالش گیر کردم چیزی توی وبلاگم نمی­ نویسم، برای همینه که همیشه صبر می­ کنم تا یه جریان تموم شه بعد ازش حرف بزنم. چرا؟ چون می­ ترسم اون یه نفر بیاد و بگه که هی، تو داری اشتباه می­ کنی. یا بگه: واقعا فکر کردی قراره همچین چیزی اتفاقی بیافته؟ از اون ترسناک ­تر اینه که خودم هم بفهمم حق با اونه، اما یه چیز ترسناک­ تر هم وجود داره... اینکه سست بودن زمین زیر پام رو ببینم و، باز هم به قدم برداشتن ادامه بدم.

 


  • النتاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی