نـــ یـــ و اِ ل

Y1. گیلان، سه برداشت

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۳ ب.ظ

 

Gilan1


برداشت اول:

بار اولی نبود که این حجم از سرسبزی رو می دیدم،اما قطعا بار اول بود که چشمم به این همه برکت و نعمت می خورد...زمین هرچقدر به ساکنای پشت این کوه ها سخت گرفته بود برای مردم این منطقه سنگ تموم گذاشته بود. به هر طرف که نگاه میکردی چمن زار بود و شالیزار. تا چشم کار می کرد درخت و سبزه بود و تو هر چمن زاری حداقل یه گاو یا اسب مشغول علف خوردن بودند. با اینکه آفتاب با تمام قدرت می تابید و شاید هوا شرجی هم بود اما چنان باد خنکی میومد که سوزش آفتاب حس نمیشد. نسیم خنکی از روی صورتت می گذشت و کمی جلوتر شالیزار سبز و به رقص در میاورد. لازم نبود وارد بازار محلی بشی تا بوی میوه های تازه هوش از سرت ببره، هرجا میرفتی یه خوراکی خوشمزه به چشم میخورد که شکم عزیز در لحظه ندا سر میداد: «میخوام» . غذاها همه خوشمزه و تنقلات محلی برپا بود. شاید این وسط فقط بشه گفت رودخونه ها اون طور که انتظار می رفت خروشان نبودند. اما پر آب بودند و آروم...یه زن و مرد روستایی سوار موتور شده بودن. زن چادرشو پیچیده بود دورش و دستاش رو دو کمر شوهرش حلقه کرد بود. تو صورت افتاب سوخته شون یه جفت چشم براق روشن بود که از زندگی راضی به نظر می رسید. هوا تمیز و آسمون آبی بود...حتی با وجود مسافرهای مزاحمی که خلوت رو بهم میزدن یه عالمه جای دنج به چشم می خورد و هرجا اقامت می کردی یه جنگل نزدیکت بود. با صدای جیرجیرک ها و پرنده هایی که انگار شب و روز ندارن!

 

 

 Gilan2

 


برداشت دوم:

موقع رد شدن از جاده های سرسبز روستایی تنها چیزی که تو ذوق میزد شلختگی کلبه ها و خونه ها بود. سقف شیروونی اکثر خونه ها زنگ زده بود و رنگ ها و مدل هاش تا به تا بود. با بی حوصلگی گفتم:« اینا دیگه فقر نیست..اینا سلیقه است! یه رنگ چیه اخه رو این سقف نمی زنن!» بابام گفت:«بعضی ها اونقدر فقیرن که حتی پول رنگ برای یه سال هم ندارن چه برسه اینجا که هر سال رنگ جدید می خواد.» سرمو برگردوندم و با غرولند گفتم:« دیگه انقدر هم فقیر نیستن!» جلوتر که رفتیم چشمم به یه خونه قدیمی افتاد که بلوک های بتنیش بیشتر با سلام و صلوات سرهم شده بود تا سیمان! یه زن مسن کنج ایوان ش نشسته بود و با لبخند به ما نگاه میکرد! ناخوداگاه چشمم به در و پنجره افتاد. قشنگ معلوم بود که هر تیکه رو از دور ریز های یه جا برداشتن و سوار کردن. یاد آواز گنجشک های مجید مجیدی و اون زن همسایه افتادم که پول خرید یه در دسته دوم رو هم نداشتن. ظاهرا حرف پدر درست بود...فقر خیلی جاها فرصت با سلیقه بودنو ازت می گیره...

 

برداشت سوم:

رفتیم کلوچه محلی بگیریم متوجه شدیم چند وقتیه گزینه ای به نام کوکی داغ رو هم اضافه کردن. پیرمرد مغازه دار یه کوکی داغ و تازه رو بدون هیچ حرفی گرفت جلوی پدرم و گفت : شما طعم کوکی های مارو نچشیدی بیا یدونه بخور...عین این اتفاق تو یه مغازه دیگه افتاد که مرد فروشنده یه کاسه کوچیک پر زیتون پرورده ازینا که مزه بهشت میده رو به پدرم داد. (میدونم شما هم الان همون سوالی رو دارین که من اون لحظه داشتم: راز موفقیتش چیه که هی خوارکی مجانی گیرش میاد؟!) عین این اتفاق چند بار تکرار شد از جمله کنار کارخونه چایی فروشی.

سوای توجه به شانس عجیبی که به من ارث نرسیده توجهم به نکته دیگه ای هم جلب شد و اون دست و دلبازی و دل شاد شون بود. خوش بحالشون، چقدر خوش اخلاق بودن...

 

پ.ن: گاهی مفاهیم بنیادین آدم به کلیشه ای ترین و فیلم فارسی ترین شکل ممکن براش عوض میشه. کی واقعا ثروتمنده؟ کی فقیره؟ اصلا ثروت یعنی چی؟ کاربردش چیه؟!

پ.ن گوساله طور: این گوساله و خانواده عجیبش یکی از جالب ترین اتفاقات سفر بود. مادرش یکم جلوتر لم داده بود افتاب میگرفت!

 Gilan3

این دو تا هم دوستای خانوادگیشون بودن احتمالا! ازینا که دو تا دوست، مادر فرزندی میرن گردش! :))

 Gilan3


 

  • یاوانا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی