نـــ یـــ و اِ ل

به زودی در این مکان پنج نفر ساکن می شوند!

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۳ ب.ظ

قضیه از بحث های نصف شب شروع میشه! وقتی میبینی چشم هات از زور خواب به زور بازه اما دلت نمیاد بگی شب بخیر!

یا از بدترین روزای زندگیت وقتی دلت میخواد بشینی پیششون و فقط حرف زدنشون و نگاه کنی تا دلت وا بشه!

قضیه از همون جایی شروع میشه که هر اتفاق مهمی که داره برات میفته وقتی هنوز کامل اتفاق نیفتاده پیش خودت اون لحظه ای و تصور میکنی که داری براشون تعریف میکنی و نمی دونی باید حواستو به اتفاق بدی یا تصور واکنش هاشون...

قضیه از تک تک لحظاتی شروع میشه که اون ها تبدیل میشن به اولویت هات و کار تا جایی پیش میره که یه شب حرف دلت و به زبان میاری: کاش باهم همخونه بودیم!

نظر موافق و «آخخخخ گفتییی» همه که بلند میشه شروع میکنین به خیال پردازی و دلخوش به اینکه انقدر خوشبخت هستین که همچین آدم هایی رو کنار خودتون دارین.

اما خب...همیشه که رویای آدم ها قرار نیست واقعا عملی بشه..لااقل نه حال حاضر. پس باید چیکار کرد؟


پی نوشت النتاری طور:

خاکی باید پیدا کرد برای این نهال کوچک سبز, با ریشه های مشتاق یافتن دست های آشنا, و شاخه های کم روی خام که لمس ابرهای بیگانه به امید بارور شدن قلقکشان می دهد. من اینجایم. نشسته, در فکر برخاستن. تصویری از شکوفه ها می بینم, عطری نامحسوس از گل ها در هوا می بویم و طعمی گنگ از ثمره اش را تخیل میکنم... 

شما را دعوت میکنم به جمع کوچک نشسته کنار شومینه مان, شعله های رقصان با سایه های خیال انگیز و اتاقی با گوشه های پیدا و پنهان که ابعاد بودنش هنوز برای ما هم آشکار نیست. نوشته های ما را اینجا بخوانید, با ما, در جمع ما, و کنار ما.

  • یاوانا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی